A crazy intellectuals’ daily notes

یادداشت های روزانه یک دیوانه روشنفکر

از آرشیو یادداشتهای طنز سیاه علی دل زنده روی
چاپ شده در روزنامه اعتماد ۱۳۸۱

صبح بود ، خورشید بود ، خانوم بود، داشت موهایش را شانه می زد، ابرویش را بر می داشت ، لبش را رنگ می زد ، صورتی، سرخابی، گلبهی … اسمش بود، ذکرش بود، یادش بود، اما ! اما خودش نبود…! شهر بود، زن بود، مرد بود، بچه بود، آدم و آدمیزاد بود …!ب

صبح بود، خوشبو، خوش عطر، روشن، زلال، تازه… تازه بود، جوان بود و آدم! گاهی هم خر … ؛ بیدار شد، بلند شد، یک گاو را درسته خورد؛ خندید، گفت، شنید، رفت نگاه اش را به دیگران مالید، عجیب بود! باز نگاه را با دستش به هوا انداخت، خواند .
تعجبش بیرون زد. فکرش را با دست نوازش کرد؛ بی هوش شد؛ هوشش بالا آمد ؛ جیغش را با مشت زد ، دادش را در پستو کشید ، شک(اش) را با خنده خورد. رفت، دید، چشید، تحقیقش، تفحصش و تسطیحش را زیر چشمی بو کرد. جستجو را جوئید. ولی با دستی دراز تر از گردن، خستگی را گرفت و آمد. یک الاغ را درسته بالا انداخت و یک تشت دوغ را زبان زد. کمی خندید و آرام و سبک خوابیـــد… !

صبح شد، بلند شد، صدا را در حنجره رقصاند. خندید، هورا کشید، شعر بلغور کرد، عاشق شد. عشقش را در دل بغل کرد. فکر را اندیشید، یادش بالا آمد، به خودش نگاهی انداخت، اندیشید! به بیرون نگاه پرتاب کرد، عقلش را چشید، زن دید، مرد دید، بچه دید، پیر دید، گدا دید، بدبختی دید، سیاهی دید، آه کشید، با عقلش بازی کرد… ! فکرش را کوبید، شک(اش) را در هوا رها کرد، دوباره نگاه انداخت، تازه بود، قبلاً نبود، گنده بود، چاق بود. دارا بود، پول داشت، می گفت، می خندید، داد می زد، کتک می مالید، زور می چسباند، دستور می مکید، می خورد، می ریخت، می پاشید، می خندید، قهقهه می زد، قدم می کوبید، اما خواب بود، خواب … ! بیشتر نگریست، تسمیط شد. شک را فشارید، عقل را بوئید، رفت که بیشتر ببیند، نگاه را بالا انداخت، تعجب دید! خواند، اندیشه را با خواندن رقصاند. ذهنش به هوا ریخت! روشنی دید، تاریکی دید، بودن دید، نبودن دید، داشتن و نداشتن دید، رفتن و نرفتن دید، خوردن و نخوردن دید، زدن و کوبیدن دید، ریختن و پاشیدن دید، کشتن و له کردن دید. بستن و مردن دید… ! باز خواند، بیشتر فهمید، رفت و بیشتر دید، اما باز مشکوک شد! بالا رفت، پایین آمد، دارا دید، ندار دید، تعجب(اش) هی می زایید. باز رفت، می شنید. گوش کرد. خواند، نگاه انداخت. جستجو را جوئید، بیشتر فهمید، عقلش را در باد رها کرد، بیشتر دید، فکرش را فشار داد، آنقدر خواند… تا شد. اولش نبود، کم کم شد، پس زایید، متولد کرد! بزرگ شد، نظریه چسباند، توضیح زد، نوشت، نقد ساخت، تفحیش کرد، نطق فریاد زد، داد را بر سر کوفت، صحبت را به دستانش مالید، گفت. گلویش را با چاقوی حرف پاره کرد؛ صدایش را در حنجره رقصاند؛ عقلش را بالا آورد، روی کاغذ خراب کاری کرد و زجر را با چشمانش دید، خستگی را بویید، شنید، خندید، باز نوشت! آنقدر نوشت و خندید که رودل کرد تا شد، شد همانی که دلش می خواست. نذر کرده بود که بشود، خوانده بود، آدم خورده بود، بچه خفه کرده بود، پیرزن کشته بود، حوض دلش را خالی کرده بود، که بشود… بالاخره شد، از پشت حیطان شد! در زیر فشار شد … روشنفکر شد. روشن ف ک ر !

صبح شد، بلند شد، دهن دره کرد، با مشت صورتش را شست، یک گاو را سرکشید، آنقدر خندید که معده اش قاچ خورد، در یک آن یادش به هم آمیغـــید، با غم آلوده شد، فکرش را خفه کرد، سرآسیمه شد، آستینش را با دندان پاره کرد. بلند شد، دوید، خندید، رقصید با سرعت … رفت ! رفت. رفت که بسازد، بگوید بــ… !

کمک خواست، خندیدند! خواهش را به صورتشان مالید، هرت و کرت! کردند، توضیح را فریاد زد، مسخره کردند. نگاه را به زمین انداخت، کمی فکر چشید، با ناراحتی دید، بی حال شد، بی کله شد، بی مخ شد، دندانش را به هم فشارید، چشمانش را با انگشت بیرون آورد، با مشت زیر چشمش زد، خون بیرون زد، گریه کرد، سوز داشت، درد داشت، اما هنوز ناراحت بود، بی روح بود، بی حوصله بود، خسته بود. باز رفت، گشت، جستجو را دنبال کرد، تا دید! دید و پیدا کرد. صدا را در حنجره پیچاند و سلام داد، گفت، جواب شنید، خوشحال شد، توضیح را با علاقه داد، جواب را با نرمی گرفت، بیشتر گفت، بیشتر شنید، خوشحالی اش را با لب بوسید، امیدوار شد، پر شر و شور شد، در آغوش گرفت، دست داد، بغل کرد، رقصید، بشکن زد، بالا انداخت، کمی فکرش را با دست مالید، به یادش رسید، محکم و استوار شد، رفت… ! تا شروع کند، بسازد، بکوبد، بشکند و … رفت و ساخت… صدا را در گلو پیچ داد. نوشت، چاپ کرد، تحقیق کرد، خواند باز به روی کاغذ بالا آورد ! هی نوشت و هی چاپ کرد… می خندید! هی نوشت، نوشت، چاپ کرد، رفت خواند، نه خارجی، محلی خواند، داد زد، نطق کرد، تفحیش را با اشک فریاد کرد. عربده را در زیر زمین محکم کشید، حنجره اش را با دندان جوید. گلویش را زیر لگد له کرد، مغزش را روی صورتشان پاشید و… کمی اندیشید. تا شنیدند. نگاه کردند، تعجب کردند، اندیشه کردند، خندیدند! متلک گفتند، ولی این غرها هم حالش را خفه نکرد، باز گفت، توضیح زد، گریه چسباند، پاره کرد، خفه شد، صدایش گرفت! حق زد، نعره خورد، فریاد فرستاد، جیغ را با مشت زد، سرش را در زیر پاهایش له کرد، دستش را قطع کرد و… گفت، گفت … ! نگاه کردند، فکر کردند « دیوانه نیست؟! نه؟! » خندیدند، باز فکر کردند، ف ک ر ! کردند، رفتند فکر کردند، خوابیدند فکر کردند، رقصیدند فکر کردند، خوردند، … با هم صحبت را سر کشیدند، گفتند، پچ پچ را پیچاندند و شروع را نوشتند… . می خندید، خیلی خوشحال بود، می خواست خودش را در وان آب سرد خفه کند، از خوشحالی گوشش را با چاقو بکند، چشمش را بپیچاند، لبش را روی میز بکوبد، انگشتش را لای در له کند، صدایش را توی نوار بچکاند و باز خواند، خواند، نوشت، گفت هی گفت، گفت، گفت ! و هورا کشید، هورا فرستاد … !

صدا را در حنجره پیچاند و سلام داد، گفت، جواب شنید، خوشحال شد، توضیح را با علاقه داد، جواب را با نرمی گرفت، بیشتر گفت، بیشتر شنید، خوشحالی اش را با لب بوسید، امیدوار شد، پر شر و شور شد، در آغوش گرفت، دست داد، بغل کرد، رقصید، بشکن زد، بالا انداخت، کمی فکرش را با دست مالید، به یادش رسید، محکم و استوار شد، رفت… ! تا شروع کند، بسازد، بکوبد، بشکند و …

صبح بود، صبح راستی! خورشید بود، خورشید هستی! روشن بود، مثل لامپ، روشنی بود، مثل قرص صورت یار، روشنفکر بود، تازه، نو عاشق و امیدوار، بیدار شد، بلند شد، با دست موهایش را کند، ذهنش را دره کرد، صورتش را شست، با تاید و وایتکس! به خودش نظر کرد، فکرش راه افتاد، یادش روی چشمش ریخت، گاوها را دوشید و الاغ ها را بوسید، نخورد؛ تـعلل نکرد، با سرعت رفت! دوید! پرید. نوشت، گفت … آنقدر با پا روی عقلهای ضایع، ضایق و ضارب کوبید و نوشت، چاپ کرد و داد زد و عربده کوبید، عقل ریخت … ! که نامه آمد، نامه بو می داد، رنگش سیاه بود، خون می چکید، داغ بود، سوزان بود… وحشتش بیرون زد، عصبش پاره شد، چشمانش از حدقه درآمد! گوشش آویزان شد، دماغش پف کرد، لبش باد کرد، فکرش را با دست ورزید، مقداری بیشتر از بقیه مشورت را با دیگران خورد، اما گوش نداد، دنباله روشنی اش را محکم گرفت و ادامه داد و خندید و خندید و خندید …

صبح شد، هنوز خورشید بود، هنوز خانوم بود، هنوز خورشید خانوم بود. باز بلند شد، روشنفکر بود، مثل پرژکتور! عقلش نورانی بود، فکرش رنگی بود، صفحه اش تخت بود، اینچ را کنار زده با سانتیمتر حال می کرد، هنوز جوان بود، تازه بود، امیدوار بود… مسواک زد. تخلیق کرد، پوشید، گره زد، گره اش را سفت کرد. گلویش گرفت، گره را شل کرد، ول شد! باز کرد و دستمال بست. محکم کرد. بد بود! بد… مثل کراوات نمی شد، نه !… . نگاه کرد، شیک شده بود، خورد و خندید، رفت نوشت ! گفت ! فریاد زد، خوشحال بود، امیدوار بود… ! تا اینکه یک روز… صبح بود، روشن بود! خورشید خانوم بود که داشت موهایش را شانه می زد. ابرویش را برمی داشت. چشمانش را می بوسید. لبانش را رنگ می زد. روشنفکر (ما) همچنان می نوشت. عجله داشت، هیجان داشت… که، که نامه آمد! با صاحبش. دادگاه آمد با حاکمش، وکیل آمد بی حقوقش…؛ دلش ریخت، قلبش پاره شد، چشمش ریش ریش شد، لبانش خون آلود شد، دستش له شد، سرش کوبیده شد، خون آمد، خون آلوده شد و ترسید اما باز فکرش را بوئید، یادش آمد، شجاعت را دید، امیدواری را صدا کرد، گفتند، توضیح را به صورتشان مالید، گفتند، صحبت (هایش) را به دستشان داد، داد زدند. گفت، هوارکشیدند، صحبت کرد، سوزاندند، توضیح داد، زدند، خورد، کوفتند، نوشید، عربده کشیدند، آه کشید، گریه کرد، دستانش را روی سرش انداخت و… .

مویش سپید شد!، دستش پیر شد، قلمش خشکید، چشمانش مرد، لبانش خاموش شد، صدا در حنجره(اش) کورتاژ کرد، فکرش پت پت می کرد، گوشش وز وز می شنید، پاهایش درد را می چشید، نه حال دیدن داشت و نه شنیدن، نه خواندن و نه راندن، با تاسف فکرش را هـل داد، فکرش را فشار داد! خندید، صبر کرد، باز هم فشار داد، ولی … !

صبح بود، اما نه مثل همیشه! خورشید بود، اما نه آزاد، با چارقد، نه با گیسوی بافته، نه با رنگ و جلای همیشگی. دیوار بود، اما نه با پنجره، پنجره بود اما نه بی میله! در بود، اما نه باز! روشنفکر بود، نه روشن، فکر داشت، نه با قدرت، آزاد بود،در حصار! روشنفکر چین خورده بود. چروک شده بود، نه با اتو صاف می شد نه با فشار ، فکرش بو می داد، گندیده شده بود، از آن خواندن و نوشتن ها و دیدن ها و گفتن ها خبری نبود. از روی خنده بلند شد، به فکرش تلنگر زد، دور خودش چرخ زد، کمی غر زد، خوشش آمد، کمکی رقصید، حالش بهتر شد، کمی خواند، یاد تشبیبش افتاد، یاد عاشقیت! یاد عشقش افتاد، گریه را بوسید، اشکش را بغل کرد، حالش دگرگون بود، باز فکرش را چشید، خندید، فکرش را با دست نوازش کرد، فکرش را با لب بوسید، عقلش را بالا انداخت، اندیشه اش را آب داد، دوباره خواند و نوشت، تا فکرش سبز شد، راه رفت! فکر را بغل کرد و تکان داد، نفس کشید، نفسش گیر کرد، چشمانش سیاه شد! دنیا تیره و تار شد، دیگر چیزی حس نمی کرد، تمام شده بود، پایان، پاییز، یائسگی، نفس نفس زد، جانش بالا آمد، دوباره چشمش باز شد، گریه را ریخت، آه را کشید، با فشار آه را کشاند تا کنار گوشش، یادش روی زمین ریخت، باز خندید، نشست و فکر به راه انداخت ، اسمش را به زبان آورد، نامش را چشید، نامش را دمید، یادش را فهمید، امیدوار شد، امید را بر پیشانی اش کوبید، حک کرد، نوشت و نوشت ! می خندید، می خندید، همچنان می خندید… ./پایان

علی دل زنده روی

از آرشیو یادداشتهای طنز سیاه علی دل زنده روی
چاپ شده در روزنامه اعتماد ۱۳۸۱

صبح بود ، خورشید بود ، خانوم بود، داشت موهایش را شانه می زد، ابرویش را بر می داشت ، لبش را رنگ می زد ، صورتی، سرخابی، گلبهی … اسمش بود، ذکرش بود، یادش بود، اما ! اما خودش نبود…! شهر بود، زن بود، مرد بود، بچه بود، آدم و آدمیزاد بود …!

صبح بود، خوشبو، خوش عطر، روشن، زلال، تازه… تازه بود، جوان بود و آدم! گاهی هم خر … ؛ بیدار شد، بلند شد، یک گاو را درسته خورد؛ خندید، گفت، شنید، رفت نگاه اش را به دیگران مالید، عجیب بود! باز نگاه را با دستش به هوا انداخت، خواند .
تعجبش بیرون زد. فکرش را با دست نوازش کرد؛ بی هوش شد؛ هوشش بالا آمد ؛ جیغش را با مشت زد ، دادش را در پستو کشید ، شک(اش) را با خنده خورد. رفت، دید، چشید، تحقیقش، تفحصش و تسطیحش را زیر چشمی بو کرد. جستجو را جوئید. ولی با دستی دراز تر از گردن، خستگی را گرفت و آمد. یک الاغ را درسته بالا انداخت و یک تشت دوغ را زبان زد. کمی خندید و آرام و سبک خوابیـــد… !

صبح شد، بلند شد، صدا را در حنجره رقصاند. خندید، هورا کشید، شعر بلغور کرد، عاشق شد. عشقش را در دل بغل کرد. فکر را اندیشید، یادش بالا آمد، به خودش نگاهی انداخت، اندیشید! به بیرون نگاه پرتاب کرد، عقلش را چشید، زن دید، مرد دید، بچه دید، پیر دید، گدا دید، بدبختی دید، سیاهی دید، آه کشید، با عقلش بازی کرد… ! فکرش را کوبید، شک(اش) را در هوا رها کرد، دوباره نگاه انداخت، تازه بود، قبلاً نبود، گنده بود، چاق بود. دارا بود، پول داشت، می گفت، می خندید، داد می زد، کتک می مالید، زور می چسباند، دستور می مکید، می خورد، می ریخت، می پاشید، می خندید، قهقهه می زد، قدم می کوبید، اما خواب بود، خواب … ! بیشتر نگریست، تسمیط شد. شک را فشارید، عقل را بوئید، رفت که بیشتر ببیند، نگاه را بالا انداخت، تعجب دید! خواند، اندیشه را با خواندن رقصاند. ذهنش به هوا ریخت! روشنی دید، تاریکی دید، بودن دید، نبودن دید، داشتن و نداشتن دید، رفتن و نرفتن دید، خوردن و نخوردن دید، زدن و کوبیدن دید، ریختن و پاشیدن دید، کشتن و له کردن دید. بستن و مردن دید… ! باز خواند، بیشتر فهمید، رفت و بیشتر دید، اما باز مشکوک شد! بالا رفت، پایین آمد، دارا دید، ندار دید، تعجب(اش) هی می زایید. باز رفت، می شنید. گوش کرد. خواند، نگاه انداخت. جستجو را جوئید، بیشتر فهمید، عقلش را در باد رها کرد، بیشتر دید، فکرش را فشار داد، آنقدر خواند… تا شد. اولش نبود، کم کم شد، پس زایید، متولد کرد! بزرگ شد، نظریه چسباند، توضیح زد، نوشت، نقد ساخت، تفحیش کرد، نطق فریاد زد، داد را بر سر کوفت، صحبت را به دستانش مالید، گفت. گلویش را با چاقوی حرف پاره کرد؛ صدایش را در حنجره رقصاند؛ عقلش را بالا آورد، روی کاغذ خراب کاری کرد و زجر را با چشمانش دید، خستگی را بویید، شنید، خندید، باز نوشت! آنقدر نوشت و خندید که رودل کرد تا شد، شد همانی که دلش می خواست. نذر کرده بود که بشود، خوانده بود، آدم خورده بود، بچه خفه کرده بود، پیرزن کشته بود، حوض دلش را خالی کرده بود، که بشود… بالاخره شد، از پشت حیطان شد! در زیر فشار شد … روشنفکر شد. روشن ف ک ر !

صبح شد، بلند شد، دهن دره کرد، با مشت صورتش را شست، یک گاو را سرکشید، آنقدر خندید که معده اش قاچ خورد، در یک آن یادش به هم آمیغـــید، با غم آلوده شد، فکرش را خفه کرد، سرآسیمه شد، آستینش را با دندان پاره کرد. بلند شد، دوید، خندید، رقصید با سرعت … رفت ! رفت. رفت که بسازد، بگوید بــ… !

کمک خواست، خندیدند! خواهش را به صورتشان مالید، هرت و کرت! کردند، توضیح را فریاد زد، مسخره کردند. نگاه را به زمین انداخت، کمی فکر چشید، با ناراحتی دید، بی حال شد، بی کله شد، بی مخ شد، دندانش را به هم فشارید، چشمانش را با انگشت بیرون آورد، با مشت زیر چشمش زد، خون بیرون زد، گریه کرد، سوز داشت، درد داشت، اما هنوز ناراحت بود، بی روح بود، بی حوصله بود، خسته بود. باز رفت، گشت، جستجو را دنبال کرد، تا دید! دید و پیدا کرد. صدا را در حنجره پیچاند و سلام داد، گفت، جواب شنید، خوشحال شد، توضیح را با علاقه داد، جواب را با نرمی گرفت، بیشتر گفت، بیشتر شنید، خوشحالی اش را با لب بوسید، امیدوار شد، پر شر و شور شد، در آغوش گرفت، دست داد، بغل کرد، رقصید، بشکن زد، بالا انداخت، کمی فکرش را با دست مالید، به یادش رسید، محکم و استوار شد، رفت… ! تا شروع کند، بسازد، بکوبد، بشکند و … رفت و ساخت… صدا را در گلو پیچ داد. نوشت، چاپ کرد، تحقیق کرد، خواند باز به روی کاغذ بالا آورد ! هی نوشت و هی چاپ کرد… می خندید! هی نوشت، نوشت، چاپ کرد، رفت خواند، نه خارجی، محلی خواند، داد زد، نطق کرد، تفحیش را با اشک فریاد کرد. عربده را در زیر زمین محکم کشید، حنجره اش را با دندان جوید. گلویش را زیر لگد له کرد، مغزش را روی صورتشان پاشید و… کمی اندیشید. تا شنیدند. نگاه کردند، تعجب کردند، اندیشه کردند، خندیدند! متلک گفتند، ولی این غرها هم حالش را خفه نکرد، باز گفت، توضیح زد، گریه چسباند، پاره کرد، خفه شد، صدایش گرفت! حق زد، نعره خورد، فریاد فرستاد، جیغ را با مشت زد، سرش را در زیر پاهایش له کرد، دستش را قطع کرد و… گفت، گفت … ! نگاه کردند، فکر کردند « دیوانه نیست؟! نه؟! » خندیدند، باز فکر کردند، ف ک ر ! کردند، رفتند فکر کردند، خوابیدند فکر کردند، رقصیدند فکر کردند، خوردند، … با هم صحبت را سر کشیدند، گفتند، پچ پچ را پیچاندند و شروع را نوشتند… . می خندید، خیلی خوشحال بود، می خواست خودش را در وان آب سرد خفه کند، از خوشحالی گوشش را با چاقو بکند، چشمش را بپیچاند، لبش را روی میز بکوبد، انگشتش را لای در له کند، صدایش را توی نوار بچکاند و باز خواند، خواند، نوشت، گفت هی گفت، گفت، گفت ! و هورا کشید، هورا فرستاد … !

صدا را در حنجره پیچاند و سلام داد، گفت، جواب شنید، خوشحال شد، توضیح را با علاقه داد، جواب را با نرمی گرفت، بیشتر گفت، بیشتر شنید، خوشحالی اش را با لب بوسید، امیدوار شد، پر شر و شور شد، در آغوش گرفت، دست داد، بغل کرد، رقصید، بشکن زد، بالا انداخت، کمی فکرش را با دست مالید، به یادش رسید، محکم و استوار شد، رفت… ! تا شروع کند، بسازد، بکوبد، بشکند و …

صبح بود، صبح راستی! خورشید بود، خورشید هستی! روشن بود، مثل لامپ، روشنی بود، مثل قرص صورت یار، روشنفکر بود، تازه، نو عاشق و امیدوار، بیدار شد، بلند شد، با دست موهایش را کند، ذهنش را دره کرد، صورتش را شست، با تاید و وایتکس! به خودش نظر کرد، فکرش راه افتاد، یادش روی چشمش ریخت، گاوها را دوشید و الاغ ها را بوسید، نخورد؛ تـعلل نکرد، با سرعت رفت! دوید! پرید. نوشت، گفت … آنقدر با پا روی عقلهای ضایع، ضایق و ضارب کوبید و نوشت، چاپ کرد و داد زد و عربده کوبید، عقل ریخت … ! که نامه آمد، نامه بو می داد، رنگش سیاه بود، خون می چکید، داغ بود، سوزان بود… وحشتش بیرون زد، عصبش پاره شد، چشمانش از حدقه درآمد! گوشش آویزان شد، دماغش پف کرد، لبش باد کرد، فکرش را با دست ورزید، مقداری بیشتر از بقیه مشورت را با دیگران خورد، اما گوش نداد، دنباله روشنی اش را محکم گرفت و ادامه داد و خندید و خندید و خندید …

صبح شد، هنوز خورشید بود، هنوز خانوم بود، هنوز خورشید خانوم بود. باز بلند شد، روشنفکر بود، مثل پرژکتور! عقلش نورانی بود، فکرش رنگی بود، صفحه اش تخت بود، اینچ را کنار زده با سانتیمتر حال می کرد، هنوز جوان بود، تازه بود، امیدوار بود… مسواک زد. تخلیق کرد، پوشید، گره زد، گره اش را سفت کرد. گلویش گرفت، گره را شل کرد، ول شد! باز کرد و دستمال بست. محکم کرد. بد بود! بد… مثل کراوات نمی شد، نه !… . نگاه کرد، شیک شده بود، خورد و خندید، رفت نوشت ! گفت ! فریاد زد، خوشحال بود، امیدوار بود… ! تا اینکه یک روز… صبح بود، روشن بود! خورشید خانوم بود که داشت موهایش را شانه می زد. ابرویش را برمی داشت. چشمانش را می بوسید. لبانش را رنگ می زد. روشنفکر (ما) همچنان می نوشت. عجله داشت، هیجان داشت… که، که نامه آمد! با صاحبش. دادگاه آمد با حاکمش، وکیل آمد بی حقوقش…؛ دلش ریخت، قلبش پاره شد، چشمش ریش ریش شد، لبانش خون آلود شد، دستش له شد، سرش کوبیده شد، خون آمد، خون آلوده شد و ترسید اما باز فکرش را بوئید، یادش آمد، شجاعت را دید، امیدواری را صدا کرد، گفتند، توضیح را به صورتشان مالید، گفتند، صحبت (هایش) را به دستشان داد، داد زدند. گفت، هوارکشیدند، صحبت کرد، سوزاندند، توضیح داد، زدند، خورد، کوفتند، نوشید، عربده کشیدند، آه کشید، گریه کرد، دستانش را روی سرش انداخت و… .

مویش سپید شد!، دستش پیر شد، قلمش خشکید، چشمانش مرد، لبانش خاموش شد، صدا در حنجره(اش) کورتاژ کرد، فکرش پت پت می کرد، گوشش وز وز می شنید، پاهایش درد را می چشید، نه حال دیدن داشت و نه شنیدن، نه خواندن و نه راندن، با تاسف فکرش را هـل داد، فکرش را فشار داد! خندید، صبر کرد، باز هم فشار داد، ولی … !

صبح بود، اما نه مثل همیشه! خورشید بود، اما نه آزاد، با چارقد، نه با گیسوی بافته، نه با رنگ و جلای همیشگی. دیوار بود، اما نه با پنجره، پنجره بود اما نه بی میله! در بود، اما نه باز! روشنفکر بود، نه روشن، فکر داشت، نه با قدرت، آزاد بود،در حصار! روشنفکر چین خورده بود. چروک شده بود، نه با اتو صاف می شد نه با فشار ، فکرش بو می داد، گندیده شده بود، از آن خواندن و نوشتن ها و دیدن ها و گفتن ها خبری نبود. از روی خنده بلند شد، به فکرش تلنگر زد، دور خودش چرخ زد، کمی غر زد، خوشش آمد، کمکی رقصید، حالش بهتر شد، کمی خواند، یاد تشبیبش افتاد، یاد عاشقیت! یاد عشقش افتاد، گریه را بوسید، اشکش را بغل کرد، حالش دگرگون بود، باز فکرش را چشید، خندید، فکرش را با دست نوازش کرد، فکرش را با لب بوسید، عقلش را بالا انداخت، اندیشه اش را آب داد، دوباره خواند و نوشت، تا فکرش سبز شد، راه رفت! فکر را بغل کرد و تکان داد، نفس کشید، نفسش گیر کرد، چشمانش سیاه شد! دنیا تیره و تار شد، دیگر چیزی حس نمی کرد، تمام شده بود، پایان، پاییز، یائسگی، نفس نفس زد، جانش بالا آمد، دوباره چشمش باز شد، گریه را ریخت، آه را کشید، با فشار آه را کشاند تا کنار گوشش، یادش روی زمین ریخت، باز خندید، نشست و فکر به راه انداخت ، اسمش را به زبان آورد، نامش را چشید، نامش را دمید، یادش را فهمید، امیدوار شد، امید را بر پیشانی اش کوبید، حک کرد، نوشت و نوشت ! می خندید، می خندید، همچنان می خندید… ./پایان

نویسنده: علی دل زنده روی

Leave a Reply

3 − 1 =